سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مقام عشق

نظر
به‌مناسبت درگذشت حاج ذبیح الله بخشی
9 ساله بود که یک افسر انگلیسی در اهواز دوستش را کشت و او به روحانی محل گفت: من او را می کشم!
تعامل نیوز- حاج بخشی راوی حماسه بود. معرفی حاجی از منزلت او می کاهد. تنها به خاطراتی از او بسنده می کنیم.
 
مقابل استعمار

9 ساله بود که یک افسر انگلیسی در اهواز دوستش را کشت و او به روحانی محل گفت: من او را می کشم!
    می دید آمریکایی ها با دینامیت از رودخانه ماهی می گیرند. اعتمادشان را جلب کرد و مقدار دینامیت از آنها گرفت و افسر انگلیسی را به درک فرستاد.
    در ماجرای کودتای آمریکایی 28 مرداد سال 1332، به طرفداران آیت الله کاشانی و گروه نواب صفوی پیوست و از همانجا مبارزه با رژیم طاغوت را آغاز کرد. یک بار که مامورین ساواک در تعقیبش بودند پول های جیبش را در خیابان ریخت. مردم برای جمع کردن هجوم آوردند و راه ماموران سد شد!
    اما همه اینها مقدمه ای برای ماجرایی بزرگ تر بود. ماجرایی که هشت سال به طول انجامید. حالاحاج ذبیح الله بخشب معروف به حاجی بخشی 75 سال سن دارد و در بیمارستان بستری است. بعضی روزها حتی 100 نفر به ملاقاتش می روند. رفقایش خوب او را می شناسند.نسل سومی ها هم او را بسیار دیده اند. چهره حاجی بخشی در راهپیمایی و تجمعات انقلابی از سوژه های ثابت بزرگ ترین خبرگزاری های دنیاست.
    روحیه حاجی بخشی حتی شهید آوینی را نیز متعجب کرده است، پس چه تعجبی دارد که روزنامه آمریکایی کریستین ساینس مانیتور از او گزارش تهیه کند. راستی صدا و سیما خودمان برای او، یا بهتر است بگوییم برای نسل جوان چه کرده است؟ بگذریم...
    می دانیم حق حاجی بخشی با این چند خط ادا نمی شود اما به سراغ چند تن از آشنایان حاجی رفتیم تا از او برایمان بگویند.
    راستی، حاجی جان! نمی دانم می دانی یا نه اما این روزها شهر شاهد دهها تجمع علیه استکبار و صهیونیست هاست. آخر دارند مردم غزه را قصابی می کنند.چقدر جایت میان جوانان خالی است!
    پدر وتو!
    بهروز ساقی - خبرنگار و جانباز دفاع مقدس- در مورد حاجی بخشی می گوید؛ اولین بار او را در اسلام آباد غرب در سال 61 دیدم. سر پر شوری داشت و با اینکه همان وقت هم نسبت به سایر رزمندگان سن زیادی داشت اما بسیار پرانرژی بود و تا اجتماعی چند نفره گیر می آورد شروع به سخنرانی می کرد.
    سخنرانی هایش هم هیجان انگیز و سیاسی بود و در آنها به اوضاع جهان اعتراض می کرد. بیشتر اعتراضش هم نسبت به سازمان ملل، شورای امنیت و بویژه حق وتو بود. دستهایش را در هوا تکان می داد و با فریاد از ظالمانه بودن حق وتو می گفت و اینکه تنها پنج کشور مستکبر جمع شده و این بساط را برای خودشان درست کرده اند. روزی چند بار در مورد حق وتو سخنرانی می کرد و از جمع های چهار پنج نفره هم نمی گذشت. طوری شده بود که بین بچه ها به «پدر وتو» معروف شده بود.
            حنا بندان
    گلعلی بابایی نویسنده دفاع مقدس اولین بار حاجی را در والفجر4 در سال 61 در منطقه عملیاتی کانیمانگا دیده است. عملیات ناهماهنگ و اوضاع بهم ریخته شده بود و همه دلهره و اضطراب داشتند و هیچکس دل و دماغ نداشت.
    ناگهان یک نفر پیدا شد که داد می زد؛ «ماشاء الله حزب الله». یک گلاب پاش دوشی داشت و همینطور که شعار می داد، بین بچه ها شکلات پخش می کرد. فریاد می کشید؛ «کی خسته است؟» و بچه ها جواب می دادند؛ دشمن! خلاصه صحنه عوض شد و بچه ها حسابی روحیه گرفتند. حاجی بخشی بین بچه ها به حاجی عطری، حاجی گلابی و حاجی شکلاتی هم معروف بود.
    نویسنده کتاب همپای صاعقه در مورد دلیل معروفیت حاجی بخشی در جبهه می گوید: حاجی بی غل و غش و در یک کلام خودش بود. ظاهراً یک نفر بود اما وقتی می آمد انگار یک تیپ و لشگر آمده است. همه را به وجد می آورد.
    با آن شکل و شمایل و شعارها شب عملیات با یک پاتیل حنا می آمد و دست و پای همه بچه ها را حنا می بست. مثلاً شب عید سال 64 عملیات بدر بود. همان ابتدای کار یک تعدادی شهید شده و بچه ها از نظر روحی خیلی خراب بودند. یک دفعه حاجی بخشی با کلی حنا و شعار آمد. فریاد می زد؛ کجا می رید؟ بچه ها جواب دادند کربلا. حاجی گفت: منو می برید؟ بچه ها: نه! جا نداریم! و حاجی با شوخی و خنده دنبالشان می کرد. اینطوری بود که جو عوض شد.
    گلعلی بابایی با گلایه می افزاید حاجی بخشی تمام ویژگی های ایثارگری را دارد و رسانه ها در مورد او به وظیفه خود عمل نکرده اند.
            نماد حماسه و شجاعت
    مسعود ده نمکی کارگردان فیلم اخراجی ها هم در مورد حاجی بخشی به موضوع جالبی اشاره می کند. وی می گوید: چندی پیش اسکات پیترسون از خبرنگاران روزنامه آمریکایی کریستین ساینس مانیتور برای تهیه گزارش به ایران آمده بود. پیترسون در ملاقاتی که با من داشت گفت؛ ما آنجا یک مرکز فرهنگی راه انداخته ایم و مستندات جنگ شما را جمع آوری و ترجمه می کنیم. اولویت هم در این ماجرا با مستندهای روایت فتح است.
    پیترسون معتقد بود جنگ ما چند نماد داشته است و او عکس این نمادها را در دفتر کار خود به دیوار زده بود. یکی عکس شهید آوینی به عنوان نماد تفکر و روح جنگ و دیگری عکس حاجی بخشی!
    همان عکس معروف که در سه راهی شهادت مشغول خاموش کردن ماشین مشتعل خود است، در حالی که دامادش هم در ماشین در حال سوختن است. پیترسون می گفت حاجی بخشی نماد روح شجاعت و حماسی جنگ است.
        سه راهی مرگ
    برای پیگیری ماجرای آن عکس به سراغ عکاس آن - احسان رجبی- می رویم. رجبی در ابتدا برای حاجی بخشی آرزوی سلامتی می کند و از حضور مومنانه او در تمام صحنه های انقلاب می گوید.
    این عکاس هنرمند دفاع مقدس در مورد آن عکس می گوید: در عملیات کربلای5 یک سه راهی در شلمچه بود که به شدت زیر آتش دشمن بود و هر جنبنده ای را در آن محل می زدند. به همین دلیل بین بچه ها به سه راهی مرگ، یا همان شهادت معروف شده بود.
    یک سمت آن منطقه گردان میثم لشگر 27 مستقر بود و سمت دیگر آن هم گردان انصار به فرماندهی آقای محتشم بود. سه راهی محتشم هم به آن می گفتند. من و شهید سعید جانبزرگی در طرف استقرار گردان میثم مشغول عکاسی بودیم که یک دفعه صدای بلندگوی ماشین حاجی بخشی آمد.
    حجم آتش خیلی زیاد بود و حاجی با بلند گو شعار می داد و می آمد و بچه ها از داخل سنگر ها جوابش را می دادند. البته سنگر که چه عرض کنم. بیشتر جان پناه بود.
    سه راهی تبدیل به گورستان ماشین ها شده بود. ماشین آبرسانی، مهمات، آمبولانس و ... را زده و لاشه ماشین ها این طرف و آن طرف افتاده بود. بچه ها گفتند اگر ماشین حاجی بیاید آن را هم می زنند. اتفاقاً همینطور هم شد و چند ثانیه بعد ماشین رسید و مورد اصابت قرار گرفت. من و سعید کمتر از 200 متر تا ماشین فاصله داشتیم و سریع خودمان را رساندیم. گلوله مستقیم تانک از شیشه جلو رفته بود داخل و ماشین مشتعل بود.
    غیر از حاجی که راننده بود سه مجروح هم در ماشین او بودند که یکی از آنها داماد حاجی بود. حاجی بخشی سریع پریده بود پایین و سعی داشت آتش را خاموش کند و آنها را نجات دهد. چند تا از بچه ها هم رفتند کمک اما آتش تمام ماشین را گرفته بود و کاری از کسی ساخته نبود.
    تلاش آنها برای نجات آن سه نفر در حالی بود که حجم آتش چند برابر شده بود. حتی حاجی بخشی و سعید همانجا چند ترکش هم خوردند. یکی گفت چه جهنمی و دیگری جواب داد؛ چه جهنم قشنگی!
    وقتی برای حاجی مسجل شد که افراد شهید شده اند و کاری از آنها ساخته نیست با روحیه ای بالابه سمت خط راه افتاد و فریاد زد: کی خسته است؟!
    بچه ها دورش حلقه زدند و بوسه بارانش کردند و با موتور فرستادندش عقب.
    رجبی در پایان می گوید حاجی بخشی همین روحیه را بعد از جنگ هم حفظ کرد و ان شاء الله
    سایه اش همیشه بر سر ما باشد چرا که ما به خیر و برکت او و آن چهره پر مهر و محبت همیشه نیاز داریم.
    راستی دو روز پس از آن ماجرا، رادیو عراق شایعه می کند حاجی بخشی کشته شده است. حاجی سریعاً به جبهه بر می گردد و می گوید: صدام شایعه کرده من مرده ام. آمدم به او بگویم من از آن دنیا آمدم تا تو را با خودم ببرم!
    
        شیعه علی
    محمد مهین خاکی از جانبازان دفاع مقدس و رفقای نزدیک حاجی بخشی معتقد است برای شناخت این مرد باید به گذشته پرفراز و نشیب او نگریست. حاجی بخشی از طبقات محروم و مستضعف جامعه بوده و در متن انقلاب قرار می گیرد. شخصیت حاجی بخشی قبل از جنگ شکل گرفته و در جنگ به اوج خود رسیده و بروز پیدا می کند.
    مهین خاکی در مورد آشنایی خود با وی می گوید: من از طریق جنگ با حاجی و خانواده اش آشنا شدم. اول هم با پسرش آقا رضا که در قصر شیرین شهید شد، آشنا شدم.
    آن اوایل حاجی بخشی یک نیسان داشت و با آن کمک های مردمی را از پشت جبهه جمع می کرد و به خط مقدم می رساند. آنجا هم به همان ماشین مجروحین را حمل می کرد و البته شعارهای خاص خودش هم که همه بچه های جنگ با آن آشنایی دارند. طوری بود که اگر چند روز بچه ها او را نمی دیدند احساس دلتنگی می کردند.
    عباس پسر دیگر حاجی بخشی هم د رفاو شهید شد و نادر- دامادش- هم در کربلای پنج جلوی چشمش.
    حاجی بخشی می توانست در خانه اش بنشیند و بگوید من دین خودم را ادا کرده ام اما چنین نکرد. او سمبل مقاومت است. نه گرمای جنوب و نه سرمای غرب او را از پا نینداخت. در بیت المقدس2 برف خیلی شدیدی آمده بود. بچه هایی که شهید شدند هنوز در جیبشان خوراکی حاجی بخشی بود. آن خوراکی ها تبرک و روحیه بخش بود.
    مهین خاکی معتقد است حاجی بخشی یکی یکدانه بود و تکرار شدنی نیست. بعد از جنگ هم سعی کرد روی پای خودش باشد و با آنکه سن و سالی از او گذشته بود به شدت تلاش و کوشش می کرد.
    بعد از صحبت های مهین خاکی یاد سپاه حضرت علی(ع) می افتم که یک روز سرمای زمستان و روز دیگر گرمای تابستان را برای فرار از جهاد بهانه می کردند. چه انگشت شمار بودند یاران واقعی حضرت و چه زیباست نام«شیعه علی» برای حاجی بخشی!


نظر
 
 
 
تاریخ تشنگی
در نقل است که ساره خاتون شوی خود ابراهیم را گفت : اینک که مرا فرزندی حاصل نیاید ، هاجر را به همسری برگزین! شاید  از او صاحب فرزندی شوی! زمان چندانی نگذشت، که ابراهیم هشتاد و شش ساله، صاحب پسری شد که گویا کام او با تشنگی پیوندی دیرینه داشت .
جناب ابراهیم همراه همسرش هاجر و فرزندش اسماعیل به سوی سرزمین پسران "جر هم"(1) آهنگ سفر نمود! و به وادی لم یزرع "بکه"(2) در آمد.
بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم را در دره ای بی کشت نزدیک خانه شکوهمند تو جای داده ام . پروردگارا؛ تا نماز بپا دارند (3).
ابراهیم به فلسطین بازگشت و بنابر فرمان الهی ، هاجر و اسماعیل  را در میان آن دره  پر رمز  و راز،  رها فرمود .
اینک؛ هاجر تنها  و تشنگی و طفلکی معصوم که هنوز، زبان به کامش نیامده و در دره ای به غایت گرم و آتشین و ناهموار!
خداوندا؛  با غریبی و غربت چه کنم ؟ با آتش و عطش ،چگونه بسازم ؟
هرم خورشید آزارش بیشتر می شد و طفل ابراهیم در آغوش مادر !...  در سینه اش دیگر شیری نمانده و طفلش در نزدیکی مرگ ، گامهایش را به زمین می ساید .
کودک را رهانید  تا بلکه او را از تشنگی برهاند، به گمان آب، بر تلی گریخت، اما آبی نیافت،  تنهایی اسماعیل، نگرانش کرده بود، ناگزیر به سویش بازگشت .
صحنه دلخراشی بود، کودکش چون ماهیان  بیرون افتاده از آب له له می زد . نگرانیش افزون شد ، سرابی دیگر از آن سوی، خودنمایی می کرد، دوباره کودک را رهانیده و به سوی آن سراب، روان شد! تلی دیگر در سویی دیگر، اما در اینجا نیز آبی نیافت!   تشنگی اسماعیل ، هوش از سرش ربوده بود و سرش را  آسیمه! باز به سوی صفا برگشت ! آبی نبود و از آنجا به سوی مروه ، تا که شاید جرعه آبی، کام  تشنه اسماعیلش را، اما هیچ !  دریغ از قطره ای !
از پا افتاده بود و گل شرم  بر چهره اش نقشی نگارین زده بود و اسماعیلش از فرط تشنگی چون ماهیان ، هنوز تلظی (4) می کرد.  
ناگاه؛ در کنار کودک، حباب های خسته آب ، چشمانش را نوازش داد ، نمی دانست خواب است یا بیدار ؟  آری این بار آب  بود و سراب  نبود ! گامهای کوچک  اسماعیل  بر زمین سایید و  ناگاه، چشمه ای جوشید و گویا نشاه ای دیگر در نشأه اولی(5) رخ نمود!! هاجر از خوشحالی نزدیک بود قالب تهی کند ، سینه هایش دوباره پر از شیر شد و طفلکش از تشنگی رهید و پرندگان از دور دست به سوی زمزم آمدند و  "جرهمیان"  نیز به دنبال پرندگان در  کنار صفا و زمزم جای گرفتند و بدینسان در مرکز زمین؛  زندگی آغاز شد .
در تاریخ  تشنگی آمده است که این داستان بار دیگر در مرکز دیگری از هستی رخ نمود! اما این بار، جناب ابراهیم ؟ نه ! حضرت حسین قافله سالار تشنگان بود !
ابراهیم از فلسطین و مسجد الاقصی به سوی مکه آمده بود، اما حسین علیه السلام از "مکه"حرم امن الهی، به سوی کعبه دیگری، ره می نوردید، گویا "تاریخ تشنگی" امتدادی بود از اعماق زمان به سوی کعبه شوق وصال یار!
 و آب  برای همیشه تاریخ ، از شرم، صورتش نیلی ماند . 
کاروانی تشنه ؛ آرام آرام؛  در دل صحرا ؛
 خورشید غروب دوم محرم با جلالی غریبانه و غبار آلود در دل افق جای گرفت و سکوتی آشنا و مرگبار بر تمام کاروان سایه افکند ، آهسته آهسته ، ولوله ای در دل کاروان براه افتاد.
غروب و غربت
عطش و آتش
خیمه  و فراق
چهره ماه؛ نیلگون خواهد شد ؟
خورشید؛ سرنگون خواهد گشت؟
 زهره؛ از سر، معجر اندازد؟
خار مغیلان و اسارت کاروان ؟!
و ناگاه ؛آوازی دلنشین با آهنگی خدایی طنین انداز شد !
قافله سالار  شهیدان ؛  سکوت را ؛ آری سکوت را؛ برای همه تاریخ شکست و گفت : ای اهل کاروان، بار بگشایید ، اینجا کر بلاست!
آنجایی که مرکب های ما  را پی می برند!
آنجایی که خون ما را می ریزند
حرمت ما را می شکنند
مردان ما را می کشند
طفلان ما را سر میبرند
همانجایی که دلهای شیدایی ، به زیارت قبرهای ما می آیند و......
کاروان آرام آرام؛ رحل اقامت افکند و خیمه ها بر افراشته شد.
خیمه ای در آنسو ،از آن کاروان سالار خیل تشنگان.
خیمه ای در سویی دیگر ، از آن  کاروان سالار اسیران
و خیمه هایی دیگر  برای  یاران و سپاهیان. 
از دور دست بیابان ، سوارانی  نمایان شدند و چشم های کاروان به سوی آنان خیره شد . 
قافله سالار  به آنان فرمود : با مایید یا بر علیه ما ؟
گفتند: بر علیه شماییم ، همین جا بمانید ، ابن مرجانه جاسوسانی بر من گماشته ، تا از فرمانش گذر نکنم، آب را از شما دریغ می داریم تا آب  از  تشنگی خجل شود .
و  بدینسان حادثه کربلاء  رقم خورد  .
روز ها از پی شب ها آمدند و رفتند تا عاشورا فرا رسید و یاران  و انصار ، یکی پس از دیگری به میدان رزم درآمدند و با لبهایی خشک و زبانهایی تشنه ، به فیض شهادت نائل آمدند .
قساوت یاران یزید به اوج خود رسید، همانان بودند که امام را از مدینه خواندند  و  پیک  ها به سویش گسیل داشتند و پیمانش  را شکستند و اینک شمشیرهایشان به سوی اوست .
نبرد سهمگینی است ، غبار خستگی  بر چهره امام نشسته،  گاهی به خیام سر می زند و گاه به صحنه کارزار می رود ، کودکان  حرم  ، از فرط تشنگی ، شکمهایشان را به نمناکی خاک می نهند و  دیدن این صحنه ها بر سالار شهیدان، سخت و دشوار است .
در حماسه تشنگی آمده است که در کوران حوادث عاشورا،  طفل شیر خواره ای از  فرزندان امام  را که از فرط تشنگی، چون ماهیان  تلظی(4) می کرد ، در آغوش امام  نهادند ، تا که شاید امام،  سیرابش کنند ، برخی  از ارباب  مقاتل می گویند: امام این شیر خواره را حجت خدا بر سپاه یزید نمود و به آنان فرمود : اکنون که مرا دشمن می دارید و به من رحم نمی کنید ، به این کودک شیر خواره رحم نمایید،  آنان در پاسخ امام ، تیری رها کردند و گلوی این کودک  تشنه را از گوش تا گوش بریدند . امام دستان مبارکش را به زیر گلوی کودک گرفت تا از خون پر شد و آن خون را از دستان مبارکش رها کرد ، تا حجتی  باشد از خدا ، برای دشمنانش و این وعده الهی از زمزم اسماعیل آغاز و با  شهادت علی اصغر حسین ، به انجام رسید، تا زمزم علی اصغر هر تشنه ای را سیر آب سازد.   
اینجا منا و این نیز  اسماعیل ؛ چهارده سال گذشت تا اسماعیل ، جوان برومندی شد ، به گونه ای که هر گاه  ابراهیم  او را می نگریست ، مسرور  و شادمان می گشت .  نزدیک محرم بود که ابراهیم ، اسماعیل را گفت : در خواب دیده ام که تو را قربانی می کنم ! اسماعیل گفت : ای پدر؛ آنچه به تو گفته اند به پایان رسان که مرا از شکیبایان خواهی یافت .
ابراهیم در آزمونهای سخت و جانفرسا  و در جدال های  دشوار با ابلیس،  بارها بر او فائق آمده، اما این آزمون به غایت سخت و دشوار است ، لیکن؛ ابراهیم همان بنده ای است که خداوند می فرماید "و سلام علی ابراهیم"(7)  بی سبب نیست که این بار نیز بر ابلیس فائق آمده و آن رجیم را رجم کرده و تصمیم بر ذبح اسماعیل می گیرد که تا ابد در مصیبت او اندوهگین باشد ، اسماعیلش  را به  مسلخ می برد و خنجر بر حنجرش می گذارد! تلاشش بی ثمر است ، خنجر بران ، گلویش را نمی برد ، خنجر را به سنگی  میزند، سنگ می شکافد  و ناگاه وحی می آید که قربانیت را پذیرفتیم ،  ابراهیم  سخت دلگیر و محزون  می شود  ! که دیگر در مصیبت فرزندم، اندوهی برای خدا ندارم .
جبرائیل می گوید : می خواهی ، در اندوه فرزندت ،همیشه گریان باشی ؟
گفت : آری !
ای ابراهیم تو برتری یا پیامبر آخرالزمان ؟
پیامبر آخرالزمان
اسماعیل تو برتر است یا فرزند پیامبر خاتم؟
فرزند پیامبر خاتم
پس گوش فرا ده که اسماعیلت را در ازای فرزندت حسین که اندوه او برای تو سخت تر است پذیرفتیم و اسماعیلت را  اینچنین در قبال ذبحی عظیم آزاد نمودیم(8) .
و گفتند دیگر ابراهیم را بسیم (9) ندیدند و حزنی در چهره اش ، نقش بست  و گره خورد که در تمام تاریخ ، دیگر گشوده نشد، چرا که قرار است به جای اسماعیل ، عزیزترین ریحانه هستی یعنی حسین  در منای یار قربانی شود  .  
و اینک کربلا را بنگرید ؛ آینه تمام نمای محمدی ، به میدان  می رود .  
آورده اند اولین نفر از فرزندان ابوطالب که به میدان پای گذاشت، جناب علی اکبر بود ، از پدر اجازت طلبید و  پدر  او را به  مصاف  سپاه سیاه شیطان  فرستاد و فرمود : بارخدایا ؛ تو بر این قوم گواه باش ، جوانی را به سوی آنان فرستادم که شبیه ترین مردم  در سیرت و صورت و سخن ، به پیامبرت می باشد  ؛ ما هر گاه دلتنگ پیامبر می شدیم به او می نگریستیم ... تا آنجا که فرمودند: ای زاده سعد ؛ خداوند  برکتش را از تو بستاند و این آیه شریفه را تلاوت کردند : که خداوند ؛ آدم و نوح  و  خاندان ابراهیم  و خاندان عمران  را بر همه جهانیان برگزید(6) .
علی اکبر به میدان رفت و نبردی سهمگین را به نمایش گذاشت و بازگشت و گفت : ای پدر؛ تشنگی و عطش ، مرا از پای در آورده است و سنگینی زره طاقتم را طاق کرده است  .... آیا جرعه آبی هست ؟
گویند که مولا زبان د ر کام او گذاشت و گفت : زود باشد که از دست مبارک جدت  سیراب شوی ! فقط، قدری درنگ !
دوباره به میدان رفت و بسیار جنگید تا نا جوانمردی به نام "منقذ بن مره عبدی" فرق  مبارکش را با شمشیری آخته بشکافت و چون شیر بر زمین افتاد ! لشکر شیطان  از هر سو ، بر او تاختند تا آنکه "فقطعوه ارباً ارباً" قطعه قطعه اش کردند .
و آن هنگام که از فراز اسب به زیر افتاد و در خون خود غلتید از  دور پدر را خواند و گفت : ای پدر و آقای من؛ درود (خدا)  بر شما  ؛ آری؛ اینک از دستان جدم آبی نوشیدم که هرگز تشنه نخواهم شد  و این هنگام بود که مولا در کنار پیکر اسماعیلش فرمود : ای پسر کوچکم ؛ بعد از تو   دنیا چه زشت و کریه خواهد بود .
کم کم وعده الهی نزدیک و نزدیکتر می شود و حسین راهی گودال قتلگاه ، تا اسماعیل تاریخ  در منای یار قربانی شود  و اینچنین بود که حسین ؛ جلوه سالهای ولایت اللهی شد ، برای تمام عصرها و نسل ها و چراغ روشنی گردید ، برای راه خدا و کشتی نجاتی شد  بر کرانه های بی کرانه همه انسانیت و بندگی  . 


سیدمحمدرضا آقامیری
پاورقی
(1)    قبیله ای یمنی که در آن زمان به  جزیره العرب آمدند و حضرت اسماعیل از آنان همسر اختیار نمود
(2)    نام دیگر مکه
(3)    سوره ابراهیم آیه 27
(4)    له له می زد
(5)    زندگی دنیا
(6)    سوره آل عمران  آیه 33
(7)    سوره صافات آیه 109
(8)     عیون اخبار الرضا و خصال شیخ صدوق
(9)    خندان

دیدار رهبر معظم انقلاب با خانوادة معظم شهدا از اوایل جنگ، دورانی که ایشان نمایندة امام در وزارت دفاع بود، شروع شد و هم‌چنان هم ادامه دارد. در استان تهران، خانوادة دو شهید به بالا نداریم که آقا خانه‌شان نرفته باشد. این اختصاص به شهیدان شیعه ندارد؛ بلکه همة شهدا چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و... را در بر می‌گیرد.

صبح روز کریسمس (عید پاک ارامنه) آقا فرمودند اگر خانة چند ارمنی و آشوری برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساهایشان زدیم که آن‌ها از ما بی‌خبرتر بودند! رفتیم بنیاد شهید، دیدیم خیلی اطلاعات ندارند! کمی اطلاعات خانوادة شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محله‌ها پیدا کردیم و با این دیدگاه رفتیم. صبح رفتیم در محلة مجیدیه شمالی گشتیم، دو سه خانوادة شهید ارمنی پیدا کردیم. در خانه‌ها را زدیم و با آن‌ها صحبت کردیم. توی خانوادة مسلمان‌ها که ما می‌رویم، سلام می‌کنیم و می‌گوییم از هیئت آمدیم؛ از بسیج، پایگاه ابوذر، بالاخره یک چیزی می‌گوییم و کارتی نشان می‌دهیم. بین ارمنی‌ها بگوییم از بسیج آمدیم که... بگوییم از دادستانی آمدیم که باید در بروند! بالاخره کارت صدا و سیما نشان دادیم و گفتیم از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب که شب کریسمس شماست می‌خواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.

برای نماز مغرب و عشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ می‌کنند. اسکورت هم به هوای این که ما در منطقه هستیم زیاد با بی‌سیم صحبت نکنند که مسیر لو نرود. یکی از افراد آن مرکز با بی‌سیم مرا صدا کرد و گفت که شخصیت سر پل سیدخندان است! سر پل سیدخندان تا مجیدیه کم‌تر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم. درِ خانة شهید ارمنی را زدم. خانمی در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمی‌فهمد! بالاخره وارد شدیم؛ چون کار باید می‌کردیم. گفتیم نودال و اَمپِکس (و چیزهایی که شنیده بودیم کارگردان‌ها می‌گویند) بروند تو! یک ذره که نزدیک شد، دوباره بی‌سیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصله کمی که بود به این خانم می‌خواستم بفهمانم این‌جوری جلوی آقا نیاید، گفتم: ببخشید، الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف می‌شوند منزل شما! گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟! من اسم حضرت آقا را گفتم. نمی‌دانم داستان بازرگان و طوطی را شنیده‌اید‌، تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمین و غش کرد!! داد بیداد کردیم، دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً جمع کنید. مادر را بردند توی آشپزخانه.

دخترها گفتند: چه شد؟! گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری می‌آیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد. فکری کنید. این‌ها شروع کردند مادر خودشان را به حال آوردن. بی‌سیم اعلام کرد که آقا پشت در است! من دویدم در خانه را باز کردم. آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود. آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت: سلام علیکم. گفتم: بفرمایید! گفت شما؟! نه این‌که آقا ما را نمی‌شناخت، بلکه یعنی تو چه کاره‌ای؟! گفتیم: صاحب‌خانه غش کرده! گفت: کس دیگری نیست؟ گفتیم آقا شما بفرمایید داخل. گفت: من بدون اذن صاحب‌خانه داخل نمی‌آیم!

ضدحفاظت‌ترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهار راه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند! من دویدم رفتم توی آشپزخانه. به یکی از این دخترها گفتم آقا دم در است؛ بیایید تعارف کنید بیایند داخل! لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنیم. به آقا گفتیم: که رفته‌اند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل. گفتند: نه، می‌ایستم تا بیایند! چند دقیقه‌ای دم در ایستادند. ما هم سعی کردیم بچه‌هایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که معظم‌له پیدا نباشند. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق.

     آقا من را صدا کرد؛ گفت این‌ها پدر ندارند؟ گفتم: نمی‌دانم. چون صبح نپرسیده بودم. گفت بزرگ‌تر ندارند؟ برادر ندارند؟ رفتیم آن اتاق پشتی. گفتم: ببخشید، پدرتان؟ گفتند، مرده. گفتیم، برادر؟ گفتند، یکی داشتیم شهید شده. گفتیم، بزرگتری، کسی؟ گفتند، عموی ما در خانة بغلی می‌نشیند. حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟ با این هیبت و این تیپ و قد و قواره، شکل و اسلحه! هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافه‌ات تابلو است!

در خانه بغلی را زدیم. یک آقایی آمد دم در سلام کردم. گفتم، ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم. این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟! خودش تعجب کرد. رفت لباس پوشید آمد دم در. محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش. بعد از بازرسی قضیه را بهش گفتیم: رهبر نظام آمده این‌جا، این‌ها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل که بردیم و آقا را که دید، مُرد! یک جنازه را یدک کردیم و بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا! این‌ها به خودی خود زبانشان با ما فرق می‌کند؛ سلام ‌علیک هم که می‌خواهند بکنند کلی مکافات دارند! با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوال‌پرسی کرد و در نهایت یک همدمی را برای آقا مهیا کردیم.

رفتیم توی اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم. رفتند بالا، لباس مناسب پوشیدند و آمدند پایین. وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: مادر! ما آمده‌ایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید. دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود که شغل دخترها چیست؟ گفتند: دانشجو هستند. آقا خیلی تحسینشان کرد و با این‌ها کلی صحبت کردند. توی این حالت، این دختر سؤال کرد که آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟ من خودم نمی‌دانستم که بگویم بیاورد یا نیاورد؟ آقا می‌خورد یا نمی‌خورد؟ نمی‌دانستم. رفتم کنار آقا، از آقا سؤال کردم، گفتم: آقا این‌ها می‌گویند که خوردنی چیزی بیاوریم؟ آقا گفتند: ما مهمانشان هستیم. از مهمان می‌پرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟! خُب اگر چیزی بیاورند ما می‌خوریم. بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بکشید چایی یا آب‌میوه بیاورید، من هم چایی، هم آب‌میوة شما را می‌خورم. این‌ها رفتند چایی آوردند، آقا خورد؛ آب‌میوه آوردند، آقا خورد؛ شیرینی آوردند، آقا خورد!

آقا حدود چهل دقیقه توی خانه این ارمنی‌ها نشستند و با این‌ها صحبت کردند. مثل بقیة جاها آقا فرمودند: عکس شهیدتان را من نمی‌بینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم!

این‌ها رفتند آلبوم عکس‌شان را آوردند. آلبوم عکس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود! آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. آقا همین جوری که نگاه می‌کردند، شروع کردند به صحبت کردن و صفحه‌ها را ورق می‌زدند تا تمام شود. تمام که شد گفتند: خُب! عکس تکی شهید را ندارید؟ یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن. ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» است، به اندازة شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است. خلبان هواپیمایش 14‌F‌، بمب‌افکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته است. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد می‌زنند. شهید، هواپیما را تا آن‌جا که ممکن است، اوج می‌دهد. هواپیما در اوج تا نقطة صفر خودش، که اتمسفر است بالا می‌آید و بقیه‌اش را به سمت ایران سرازیر می‌کند. چهار تا موتور هواپیما منهدم می‌شود. هواپیما لاشه‌اش توی خاک ایران می‌افتد، ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمی‌کرده‌، نتوانسته ایجکت کند و نشد که چتر برای شهید کار کند. هواپیما به زمین خورد و ایشان به شهادت رسید. ارمنی‌ای بود که حتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای جمهوری اسلامی به‌دست عراقی‌ها بیافتد. این بزرگوار در نیروی هوایی مشهور است.

مادر شهید گفت: آقا! حالا که منزل ما هستید، من می‌توانم جمله‌ای به شما عرض کنم؟ آقا گفت: بفرمایید، من آمدم این‌جا که حرف شما را بشنوم. گفت: ما هر چند با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، اما در روضه‌هایتان شرکت می‌کنیم، ولی خیلی مواقع داخل نمی‌آییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دسته‌های سینه‌زنی امام حسین(ع) شربت می‌دهیم. می‌آییم توی دسته‌هایتان می‌نشینیم، ظرف یک‌بار مصرف می‌گیریم، که شما مشکل خوردن نداشته باشید. توی مجالس شما شرکت می‌کنیم و بعضی از حرف‌ها را می‌شنویم. من تا الآن نمی‌فهمیدم بعضی چیزها را. می‌گفتند مسلمان‌ها یک رهبری داشتند به نام علی(ع)، دستش را بستند و 25 سال حکومتش را غصب کردند؛ نمی‌فهیمدم یعنی چی. می‌گفتند آخر شب نان و خرما می‌گذاشت روی کولش می‌رفت خانة یتیمان. این را هم نمی‌فهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست. امروز با ورود شما به منزل‌مان، با این همه گرفتاری‌ای که دارید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، کشیش محلة ما به خانة ما هم نیامده است! شما رهبر مسلمین‌ هستید. من فهمیدم علی(ع) که خانة یتیم‌هایش می‌رفت چه‌قدر بزرگ است.

ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم، که به اندازة چند کتاب درس گرفتیم. آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوه‌شان را خوردند؛ اما بعضی از دوستان ما نخوردند! کاتولیک‌تر از پاپ هم داریم دیگر! حزب‌اللهی‌تر از آقا هستیم دیگر! با آن‌ها خداحافظی کردیم و به سمت دفتر به راه افتادیم. وقتی رسیدیم آقا فرمودند: این بچه‌ها را بگویید بیایند! آمدند. فرمودند: «این کار احمقانه چه بود که شما کردید؟! ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانه‌شان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟! این اهانت به آنها محسوب می‌شود. نمی‌خواستید داخل نمی‌آمدید!» منبع/جهان‌نیوز